۱۶اسفند
باز هم نزدیک بهار شد؛ همون فصل زیبای شکوفه های صورتی درخت گیلاس ...
اصن هیچ لذتی در دنیا بالاتر از این نیست که در اوج پاکی و سبکی دوران کودکی، با یک لباس رکابی و شلوارک زیر درخت گیلاس باغچه ی خونه ی پدربزرگ و مادر بزرگ باشی و پنجه های آفتاب مهربون و سوزان تابستون از لابلای برگ های سرسبز و پر پشت درختان گیلاس، صورت کودکانه ات رو نوازش کنه !
هنوز هم تصور چشمک زدن گیلاس های سرخ و زرشکی از درختای سرسبز و پرپشت گیلاس خونه ی مادر بزرگ دیوووونم می کنه و آرزو داشتم اون دوتا درخت گیلاسی که همبازی دوران کودکی من بودند هنوز هم وجود می داشتند.
همون درختایی که ماهرانه ازشون بالا میرفتم و آرزو داشتم که روزی بالای اونها خونه ی درختی بنا کنم
همون درختایی که بارها از شاخه هاش آویزوون می شدم و صمغ تنه شون بارها کل وجودمو شیره ای می کرد ...
کاش میشد به گذشته برگشت و نوستالوژی ها تبدیل به واقعیت های شیرینی میشدند که بار ها می شد تجربه اش کرد ...
هر چند که من لایق بهشت خدای مهربون نیستم
اما خدایا با ما هر طور که حساب میکنی بکن ولی اگر جهنم هم بودیم کاری کن که اوقاتی رو بتونیم زیر درخت بهشتی گیلاس بگذرونیم ...
۹۲/۱۲/۱۶
چه خوب می شد که شما هم به وبلاگ بنده(نوشته هایم) سر بزنید.
خسته نباشید.