فکرشو بکن که وقتی 4 ساله بودی و مامانت رفته بود بیرون تو منتظرش بودی و بعد میخواستی بری دم پنجره تا ببینی که داره میاد یا نه ؟!
همون موقع دم پنجره یه پونز نوک تیز طلایی منتظر اومدنت بوده تا پاتو بذاری روش و اون کامل بره توی پاشنه ی پات ! اون وخت آهی بکشی و ندونی باید چیکار کنی !
بعد همونجا بشینی و خونسردی خودتو حفظ کنی و آروم با دستت بیاریش بیرون و دنبال دستمال باشی برای بند آوردن خونی که داره همه جا رو به گند میکشه !
حالا همون آدمه که پونز رفته بود تو پاش داره اینجا مینویسه !